جدول جو
جدول جو

معنی گرم راندن - جستجوی لغت در جدول جو

گرم راندن
کنایه از تند راندن، به شتاب راندن، شتافتن، تند رفتن
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
فرهنگ فارسی عمید
گرم راندن
(کَ دَ)
تند راندن. سریع رفتن:
رهی به پیش خود اندرگرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکری جرار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
گرم راندن
تندرفتن تیز شتافتن: رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند بزیر رایت منصور لشکری جرار. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
گرم راندن
((گَ. دَ))
تاختن، چهارنعل رفتن
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کام راندن
تصویر کام راندن
کنایه از به عیش و عشرت زندگی کردن، خوش گذراندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم راندن
تصویر قلم راندن
حکم کردن
کنایه از رقم زدن، رقم کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرف راندن
تصویر حرف راندن
سخن گفتن، حرف زدن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ پَ)
تیزران. (آنندراج). چابک و تیزرو
لغت نامه دهخدا
(زِهْ بُ دَ)
رائج ماندن. روائی داشتن:
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی (گلستان).
رجوع به گرم و گرم بازار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ نُ / نِ / نَ دَ)
ریشه دوانیدن. (آنندراج) :
چنان پنجه و ریشه های متین
که رگ رانده در مغز گاو زمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ سَ رِ کَ دِ تَ)
شیار کردن: قعقعه، گاو راندن. (منتهی الارب) : هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَءْ ءُ زَ دَ)
جنگ کردن. جنگیدن. رزمیدن. نبرد کردن:
چو رزم راندی بر کام خویشتن یک چند
به بزم نیز طرب جوی و کام خویش بران.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
شرمنده شدن. (از آنندراج). عرق ریختن، سعی در کاری کردن. (از آنندراج) :
به حیرتم که قدم سودگان دشت حجاز
به راه کعبه چه گرم اند در عرق رانی.
طالب آملی (از آنندراج).
عرق ریختن. رجوع به عرق ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ دَ)
اسهال. اطلاق کردن معده را. به عمل داشتن شکم را، چنانکه مسهلی. اسهال آوردن. مسهل بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
کام راندن در چیزی، کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن. نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج). بهره بردن از چیزی. متمتع شدن از چیزی:
جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام.
سوزنی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
، عیش و عشرت کردن با کسی:
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کام ها با سیاوش براند.
فردوسی.
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی.
مسعودسعد.
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست.
(ویس و رامین).
مدت ششماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
غرض رانی. غرض ورزیدن. باغرض بودن. سود خود جستن و دشمنی و کینه داشتن باکسی. به کار بردن غرض در کارها. رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ دَ)
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن:
کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم
طوق زرین راکند در گردن قیصر درای.
منوچهری.
بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی).
تو گر خشم بر وی نرانی رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست.
سعدی (بوستان).
بر غلامی که طوق خدمت بست
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
سخن راندن. حرف زدن:
وز هر طرفی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف ماندی.
نظامی.
و آنگهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها بهر یک حرف راند.
مولوی.
هم ز آتش زاده بودند آن خسان
حرف میراندند از نار و دخان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
آرزو ها و امیال خود را تحقق بخشیدن کام یافتن، عیاشی کردن خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
کلک راندن نیک نوشتن نوشتن رقم کردن: قضا راند چون روز اول قلم شد این بیت من بر سر من رقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرض راندن
تصویر غرض راندن
غرض ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم ران
تصویر گرم ران
تیزرو تندران گرم رو، چابک چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
حرارت را در خود حفظ کردن، یا گرم ماندن بازار... رایج ماندن روایی داشتن: ای زبر دست زیر دست آزار گرم تاکی بماند این بازار ک (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرس راندن
تصویر فرس راندن
((فَ رَ دَ))
اسب راندن، کنایه از جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ فارسی معین